گنجور

 
سلیم تهرانی

من از میانه برون، یار در کنار مرا

حجاب عشق چه شد، پرده ای بیار مرا

غرور صف شکنی داشتم، چه دانستم

شکست می دهد این گونه یک سوار مرا

فروگرفته ز بس جوش گریه ام بی تو

برآمد ابر ز دامن چو کوهسار مرا

چه سود چوب گل ای دوستان که شور جنون

ز هر بهار فزون است این بهار مرا

ز پاره های دل از بس پر است، پنداری

که آبگینه شکسته ست در کنار مرا

خوشم که کرد به مستی زمانه مشهورم

نیم غلام که خوانند هوشیار مرا

چو رفتم، آمدنم نیست، آفتاب نیم

فغان که خوب ندانسته روزگار مرا

نمی خورم غم خود تا غم تو هست ای دوست

سر تو باد سلامت، به خود چه کار مرا

سپرده ام به تو خود را، تو هم پس از مردن

به خاک رهگذر خویشتن سپار مرا

چو خاک گرچه ندارد وجود من قدری

برای کوری دشمن نگاه دار مرا

کسی ز گمشدگان غیر من سلیم نماند

زمانه داشت ز عنقا به یادگار مرا