گنجور

 
سلیم تهرانی

به جامم بادهٔ ناب است و خون دل هوس دارم

نمی‌خواهم گل از کس، تا به داغی دسترس دارم

درای محمل نازم، به حسن صوت مشهورم

ز شوق ناله‌ای، صد کاروان از پیش و پس دارم

گلستان ترا ای باغبان غارت نخواهم کرد

به یک گل می‌شوم راضی، که مرغی در قفس دارم

شب وصل است و بیم غمزه‌اش آشفته‌ام دارد

که بزم میگساری بر سر راه عسس دارم

دلم از گفتگوی پندگویان تیره می‌گردد

گل آیینه‌ام، کی طاقت باد نفس دارم

ز بال خود دو ترکش بسته‌ام دایم که از همت

سر تسخیر ملک دام و اقلیم قفس دارم

درین گلشن سلیم از روشناسان کس نمی‌بینم

چو گل آیینهٔ خود چند پیش خار و خس دارم؟