گنجور

 
فصیحی هروی

چمن پیرای صبحم کیمیای خاروخس دارم

به هر شاخی ترنج آفتابی پیش رس دارم

نه ذوق ناله‌ام بی‌تاب دارد نه غم محمل

هوای پای‌بوس ناله فرمای جرس دارم

پر پروانه‌ام در حسرت پرواز گم بادا

اگر امید دودی از چراغ هیچ کس دارم

همه شب ناله می‌دزدم ز لب وز بیم می‌لرزم

بدین بی دست و پایی راه بر بام عسس دارم

گلستان برنتابد زحمت هر هرزه پروازی

از آن در هر بن مژگان نگاهی در قفس دارم

منم پروانه کز بال هما کردند محروم

کنون دست طلب در دامن بال مگس دارم

فصیحی گر نفس ره گم کند در کلبه داغی

چراغ آفتابی در سر راه نفس دارم