گنجور

 
سلیم تهرانی

به دل شکست تمنای یاری چمنم

نمانده در قفس امیدواری چمنم

به گریه چند دهم آب خار و خس چون ابر

ملول گشت دل از هرزه کاری چمنم

برای سوختن من چو شعله تند مشو

اگر چه خار و خسم، یادگاری چمنم

حدیث عهد گل و دور لاله از من پرس

که همچو آب روان، پاچناری چمنم

سلیم سوی گلستان مخوان مرا دیگر

که در درون قفس من حصاری چمنم

بس که دارد شوق سروی بسته ی این گلشنم

همچو قمری طوق گردن شد زه پیراهنم

از سر راه تو ممکن نیست جنبیدن مرا

مانده زیر کوه، پنداری چو صحرا دامنم

از تب عشقت ز بس افروختم چون تار شمع

شاهراه شعله شد هر رشته ی پیراهنم

تا شنیدم در قفس از باد، پیغام بهار

همچو غنچه بال و پر گردید اجزای تنم

کار من باریک و من باریک تر از کار خود

عشق در معنی چو سوزن، من چو آب سوزنم

بی گرفتاری نشاید بود، یارب کم مباد

چون گریبان، طوق زنجیر بتان از گردنم

هرچه پیش آید کسی را، آن صلاح کار اوست

رهنما گردید در راه تجرد رهزنم

ساده لوحی بین که می خواهم به یاد آرد مرا

آنچه در خاطر نمی آید سلیم او را، منم