گنجور

 
سنایی

ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز

تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز

زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق

کز سر بینش ز کل کون گردد بی‌نیاز

نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق

زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز

رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون

شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز

عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز

گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز

ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق

دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز

تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود

عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز

جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخئی

در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز

یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز

با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز

تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد

گام در راه حقیقت نه در راه مجاز

تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز

خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز

سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب

تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز

تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون

کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز

گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم

زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز

تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز

تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز

آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز

تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز

پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر

رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز

زرکانی کی روایی بیند از روی کمال

تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز

تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن

لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز

مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا

خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز

مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال

صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز

ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور

روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز

چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا

همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز

آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه

آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز

نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف

«من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز

چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک

زود روز تو کند شب روزگار دیرباز

روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش

تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز

چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن

گر کشد بر جامهٔ جاهت فلک نقش طراز

با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت

دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز

جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک

زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز

شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول

تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز

راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک

جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز

تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای

تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز

مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش

به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز

ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس

تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز

ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو

گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز