گنجور

 
قطران تبریزی

صبر من کوتاه گشت از عشق آنزلف دراز

کو گهی با گل بسیر است و گهی با مل براز

تا ندیدم زلف او کژدم ندیدم گل سپر

تا ندیدم چشم او نرکس ندیدم مهره باز

آن همی آزار دم دل کش خریدارم بجان

وین همی رنجاندم جان کش بپروردم بناز

او مرا شیرین چو جان است و گرامی چون جهان

از جهان و جان ندارد کس ببازی دست باز

گرچه غمگینم ز عشق آن دو زلف سرنگون

شادمان گردم ز مدح شهریار سرفراز

میر بونصر بن وهسودان بن مملان که هست

روز کین لشکر شکن روز طرب مجلس نواز

یک زمان خالی نباشد مجلس و میدان او

از سواران چگل وز ماهرویان طراز

خسروان ترسان ازو برسان بازان از عقاب

مهتران لرزان ازو ماننده کبکان ز باز

دست گوهر بار او بر خاتم رادی نگین

تیغ گوهر دارا و بر جامه مردی طراز

هم بتیغ او خداوندان مشرق را امید

هم بدست او خداوندان مغرب را نیاز

زو برآمد رایت جود و فروشد خیل بخل

زو تهی شد گنج دینار و ملا شد کان آز

هرکه یک ره دور شد از خدمت درگاه او

خیر و روزی دور شد از نزد او هفتاد باز

گر همی خواهی که دولت سوی تو تازان شود

گرد در کاهش بگرد و سوی ایوانش بتاز

مردم بی برگ را یک خدمتش صد ساله برگ

مردم بی ساز را یک مدحتش صد ساله ساز

با وفای او بگیتی در نبیند کس جفا

با سخای او بعالم در نیابد کس نیاز

نه فراز دوستان با مهر او گردد نشیب

نه نشیب دشمنان با کین او گردد فراز

زخم گاز از مهر او بر دوستان چون برگ گل

برگ گل با کین او بر دشمنان چون زخم گاز

همچو زور مور پیش زور او زور هژبر

همچو زخم پشه پیش زخم او زخم گراز

جود هر شاهی تکلف باشد آن تو بطبع

قول تو دائم حقیقت قول هر میری مجاز

هیچ میری نیست نابرده عطا از کف تو

هیچ شاهی نیست نابرده بدرگاهت نماز

تا ز بانک نوحه کر دائم روان باشد نفور

تا همیشه دل ببانک رود و ساز آید بساز

خانه خصمان تو خالی مباد از نوحه گر

مجلس خویشان تو فارغ مباد از رود و ساز