گنجور

 
سلیم تهرانی

حسن، شیرین را ازان می پرورد دایم به شیر

کز برای کشتن فرهاد گردد شیرگیر

تا ازو زخمی نگیرم دلپسند خویشتن

برنمی دارم سر از دنبال پیکانش چو تیر

می دهم دل را و می گیرم پریشانی ازو

گر درین سودا نباشد طره ی او شانه گیر

در چمن هر گه به او همراه می بیند مرا

از پی سر چون رقیبان می کشد بلبل صفیر

ما پریشان خاطران در بند سامان نیستیم

خط آزادی ست بر اندام ما نقش حصیر

کرد این موی سفید از خویش ما را ناامید

شکر از خود دست شوید در کنار جوی شیر

هر دو روزی دیگری را پیش می آرد سلیم

می کند دوران چو طفلان بازی میر و وزیر