گنجور

 
سلیم تهرانی

آمد بهار و باغ شکفت از سرور ابر

جیب هواست نافه ی مشک از بخور ابر

از بس که آب و تاب ز فیض هوا گرفت

گوهر توان شمرد به درج بلور ابر

بی صرفه هرکه حرف زند، خصم دولت است

از سایه ی همای مگو در حضور ابر

چون پشت لاله گرم نباشد، که می شود

نارنج آفتاب نهان در سمور ابر

دامان من چو هست، به دریا چرا رود

نزدیک کرده چشم ترم راه دور ابر

گو خصم با سلیم مکن دعوی سخن

شبنم ز خود چه لاف زند در حضور ابر