گنجور

 
سلیم تهرانی

زخم ناسورم من و از لطف مرهم شرمسار

چون گل پژمرده ام از روی شبنم شرمسار

بهره ای جز اشک و آه از من نصیب کس نشد

حاصلم دارد مرا چون نخل ماتم شرمسار

خلق را کوتاهی از خویش است و ما را از فلک

عالمی شرمنده اند از ما و ما هم شرمسار

کاسه ی سر را قدح کن، می ز جام خود بنوش

تا به کی باشد کی از ساغر جم شرمسار

تا سلیم از بی وفایی های او دم می زنم

می‌کند آن تیغ خونریزم به یک دم شرمسار