گنجور

 
سلیم تهرانی

بهار رفته ز بس دل‌پذیر می‌آید

ز بیضه مرغ چمن در صفیر می‌آید

نسیم شاخ شکوفه پیاله‌نوشان را

چو تحفه‌ای‌ست که از سوی پیر می‌آید

ز بس که بیخته آید نسیم ابر بهار

گمان بری که مگر از حریر می‌آید

نشاط سیل زند شانه از دم ماهی

به زلف موج که عید غدیر می‌آید

قدح به خم زن و زود ای حریف بر سرکش

که می ز شیشه به پیمانه دیر می‌آید

شراب خوردن آن طفل، تهمت پاک است

هنوز از شکرش بوی شیر می‌آید

ز بس به باغ، سلیم از ملال دلگیرم

به چشم، شاخ گلم همچو تیر می‌آید