گنجور

 
سلیم تهرانی

مشکل که یاد ما به قدح نوشی آورد

دوری ست نشأه ای که فراموشی آورد

رازی ست راز عشق که با هم دو گوش را

همچون کمان حلقه به سرگوشی آورد

از ناله در خمار به تنگ آمدم، کجاست

یک سرمه دان شراب که خاموشی آورد

تا هوش هست در سر من، گریه می کنم

کو یک دو جام باده که بیهوشی آورد

یک حرف نشنوی زمن و غیر سوی خویش

گوش ترا گرفته به سرگوشی آورد

بر یاد ما پیاله بنوشید همدمان

اما نه آن قدر که فراموشی آورد

تجرید را ز دست برآید مگر سلیم

کآیینه را برون ز نمدپوشی آورد