گنجور

 
سلیم تهرانی

خوش آنکه دوستی از دوست باخبر گردد

هما به گرد سر مرغ نامه بر گردد

اگر نمی طلبد در حریم دیده ترا

سرشک بهر چه در چشمم این قدر گردد

تو چون خرام کنی، گر کسی دگر نبود

چو دود شمع، ترا سایه گرد سر گردد

نگاهم از سر مژگان نمی کند پرواز

چنین بود چو پر و بال مرغ، تر گردد

چنین که محو تماشای صورتی چون طفل

ترحم است به حالت، ورق چو برگردد

بجز غبار دل خود سلیم چیزی نیست

که همچو سیل مرا توشه ی سفر گردد