گنجور

 
سلیم تهرانی

دلم آسوده شد تا در خم زلفش مکان دارد

چو آن مرغی که بر شاخ بلندی آشیان دارد

ز هجر و وصل می سوزد دلم یارب چه بخت است این

که یاقوت مرا، هم آب و هم آتش زیان دارد

شب وصلم ز رشک غیر همچون روز هجران است

بهار گلشن ما چون حنا رنگ خزان دارد

به کوی عشق او چون می توانم گم کنم خود را؟

که همچون لاله هر عضو من از داغی نشان دارد

ملاحت هرکه می خواهد، به هندش رهنمایی کن

که حسن شورش انگیزش نمک در سرمه دان دارد

درین گلشن مرا رحمی به حال لاله می آید

که داغ بی بقایی چون زر هندوستان دارد

طلبکار دیانت چون کلیدیم اندرین بازار

متاعی را که می جوییم ما، قفل دکان دارد

شکست پیکرم از اشک خونین می شود ظاهر

کزو هر قطره‌ای چون دانهٔ نار استخوان دارد

ز گفتارم سلیم آزرده‌ای جز خود نمی‌بینم

اگر خاری درین باغ است، دست باغبان دارد