گنجور

 
سلیم تهرانی

همای شوق من بر قاف همت آشیان دارد

قناعت می کند تا در تن خود استخوان دارد

حذر از بستر آسودگی کن گر غمی داری

دل مجروح را بوی گل دیبا زیان دارد

گره نگشاید از پیشانی ما ناخن عشرت

که ابروی اسیران تو چین در استخوان دارد

فلک از بیم پیرامون نگردد کشته ی او را

چو شیرخفته ای کز هیبت خود پاسبان دارد

پس از مردن سلیم از عشق آزادی مگر یابد

نیفتد بر کناری تا غریق بحر جان دارد