گنجور

 
سلیم تهرانی

وقت آن شد که جنون رخت به صحرا ببرد

دست خود سبزه سوی گردن مینا ببرد

بلبلان جمله هم آواز شوند از مستی

سرو دستی ز پی رقص به بالا ببرد

باخبر باش روی چون به چمن ای زاهد

گربه ی بید مبادا که دلت را ببرد!

دل ما از غم ایام به تنگ است، مگر

صندل سرخ می این دردسر ما ببرد

عشقبازان همه ناموس کش یعقوبیم

نگذاریم کزو صرفه زلیخا ببرد

تا قیامت گل خورشید دمد از خاکش

هرکه از راه تو خاری به کف پا ببرد

دل ما نیست همین بی رخش آشفته سلیم

این خزانی ست که رنگ از گل دیبا ببرد