گنجور

 
سلیم تهرانی

غریبی را به من عشقت وطن کرد

بیابان را به چشم من چمن کرد

چرا ای شمع خاموشی به بزمش

زبانت هست، می باید سخن کرد

چه حاصل شمع را از تاج زرین

که فانوسش پس از مردن کفن کرد

کجا اندیشه ای از مرگ دارد

کفن را آنکه چون گل پیرهن کرد

سلیم از ذوق غربت بی نصیب است

چو داغ آن کس که در یک جا وطن کرد