گنجور

 
عبید زاکانی

چو این ناخوش خبر در گوشم آمد

به صد زاری دل اندر جوشم آمد

جهان آن عیش شیرینم بشورید

مرا زان ماه مهر افروز ببرید

ز درد دوریش دیوانه گشتم

ز هوش و خواب و خور بیگانه گشتم

چو بر جانم فراقش تاختن کرد

مرا شوریدهٔ هر انجمن کرد

دلم را نوبت شادی سرآمد

غمش نوبت زنان از در درآمد

فراقش ناگهانم مبتلی کرد

غمش پیراهن صبرم قبا کرد

تنم در غصهٔ هجران بفرسود

دلم خون گشت و از دیده بپالود

پدر کز من روانش باد پر نور

مرا پیرانه پندی داد مشهور

که در دل آتش سودا میفروز

ز حسن دلفروزان دیده بر دوز

مکن با دلبران پیوند یاری

مکن با جان خود زنهارخواری

من نادان چو پندش داشتم خوار

از آن گشتم بدین خواری گرفتار

ز جور دور گردان چند نالم

چنین تا کی بود آشفته حالم

مسلمانان ملامت کم کنیدم

خدا را چاره‌ای همدم کنیدم

نه درد دل توانم گفت با کس

نه راه از پیش میدانم نه از پس

ندارم طاقت دوری ندارم

ندارم برگ مهجوری ندارم

تنی دارم ز دل در خون نشسته

ز موج اشگ در جیحون نشسته

دلی دارم در او غم توی در توی

روان خونابه از وی جوی در جوی

روانی ناوک غم درنشانده

وجودی در عدم راهی نمانده

غم از این خستهٔ تنها چه خواهی

ز من دلدادهٔ شیدا چه خواهی

دلم سیر آمد از جان و جوانی

خدایا چارهٔ کارم تو دانی

چو یاد آید مرا زان عیش شیرین

فرو بارد ز چشمم عقد پروین

چنان از شوق او افغان برآرم

که دود از گنبد گردان برآرم

گهی از دست دل در خون نشینم

گهی از دیده در جیحون نشینم

گهی بر حال زار خود بگریم

گهی بر روزگار خود بگریم

گهی از سوز جان افغان برآرم

نفیر از درد بیدرمان برآرم

به زاری جوی خون از دیده رانم

بوصف الحال خود این شعر خوانم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode