گنجور

 
سلیم تهرانی

رسید آن مست و از گردن صراحی در بغل دارد

سوار است و گلستان را سمندش بر کفل دارد

ز دست چشم مست او عجب گر جان توان بردن

که مژگانی به خونریزی چو شمشیر اجل دارد

مرا از اهل مجلس رشک بر فانوس می آید

که هر شب تا به وقت صبح، شمعی در بغل دارد

اگر از می خمی یا شیشه ای یابد چه خواهد شد

دماغ ما که از پیمانه ای بیم خلل دارد

به مخموران ز جام عشرت خود جرعه ای افشان

بنازم آن حریفی را که نقش او شتل دارد

مرا لب تشنه مردن در ره آوارگی خوشتر

که موج آب حیوان نقشی از طول امل دارد

می دولت همه از ساقی ایام می گیرند

سر اسلام خان این نشأه از فیض ازل دارد

چه صرفه می برد دشمن اگر با او در افتاده ست

که آب تیغ او با جوهر آتش جدل دارد

عجب نبود اگر بر حسن لیلی دامن افشاند

که طبع او چو حرف خود عروسی در بغل دارد

اگر صحرا ز همواری چو خلق عارفان باشد

ز خیل و اسب، راه لشکرش کوه و کتل دارد

ز خوان او که عالم زله بند آن بود دایم

گدا چون هاله قرص شیرمالی در بغل دارد

به شعر عاشقانه طبع او چون مایل افتاده ست

سلیم از ذوق آن کلکم سر و برگ غزل دارد