رسید آن مست و از گردن صراحی در بغل دارد
سوار است و گلستان را سمندش بر کفل دارد
ز دست چشم مست او عجب گر جان توان بردن
که مژگانی به خونریزی چو شمشیر اجل دارد
مرا از اهل مجلس رشک بر فانوس می آید
که هر شب تا به وقت صبح، شمعی در بغل دارد
اگر از می خمی یا شیشه ای یابد چه خواهد شد
دماغ ما که از پیمانه ای بیم خلل دارد
به مخموران ز جام عشرت خود جرعه ای افشان
بنازم آن حریفی را که نقش او شتل دارد
مرا لب تشنه مردن در ره آوارگی خوشتر
که موج آب حیوان نقشی از طول امل دارد
می دولت همه از ساقی ایام می گیرند
سر اسلام خان این نشأه از فیض ازل دارد
چه صرفه می برد دشمن اگر با او در افتاده ست
که آب تیغ او با جوهر آتش جدل دارد
عجب نبود اگر بر حسن لیلی دامن افشاند
که طبع او چو حرف خود عروسی در بغل دارد
اگر صحرا ز همواری چو خلق عارفان باشد
ز خیل و اسب، راه لشکرش کوه و کتل دارد
ز خوان او که عالم زله بند آن بود دایم
گدا چون هاله قرص شیرمالی در بغل دارد
به شعر عاشقانه طبع او چون مایل افتاده ست
سلیم از ذوق آن کلکم سر و برگ غزل دارد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
سراپای وجودم در محبت ، حال دل دارد
ز ذوق درد، بیرونم ، درون را مشتعل دارد
فغان از جلوهٔ حسنی که دل های شهیدان را
ز ننگ آرمیدن های حیرانی خجل دارد
گل امید ما را آفت پژمردگی نبود
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.