گنجور

 
سلیم تهرانی

احتراز از عشق کی باشد دل دیوانه را؟

شعله، از مستی بود مهتاب، این پروانه را

دل چو دارد مایه ای از عشق، یک داغش بس است

گرم سازد فصل تابستان چراغی خانه را

ناله ی دل در سر زلف سیاهش دور نیست

گر چو موسیقار در فریاد آرد شانه را

کار بر قانون ساقی کن در ایام بهار

ترجمان داری، نهی گر بر زمین پیمانه را

چرخ کج رفتار کی دارد غم افتادگان

از پریشانی نقش پا، چه غم دیوانه را

دلفریبی را تماشا کن که مرغ نامه بر

دام پندارد ز شوق او کبوترخانه را

آنکه بر من گل نمی زد پیش ازین از دوستی

می زند اکنون به چوب گل من دیوانه را

هیچ کس از کاروبار خویش ناخشنود نیست

هدهد قواده تاج سر شمارد شانه را

بی‌فغان در حلقهٔ ما بیدلان نتوان نشست

منصب بلبل بود در بزم ما پروانه را

گرچه گستاخی ست با پیر مغان، اما سلیم

نقلدان بایست باشد طاق‌ها میخانه را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode