گنجور

 
سلیم تهرانی

چه پروای گلستان و سر و برگ چمن دارد

چو غنچه آنکه گلشن در درون پیرهن دارد

چنان از حلقه ی زلف تو باد صبح مشکین است

که پنداری گذر بر ناف آهوی ختن دارد

اسیر عشق را بر زندگانی اعتمادی نیست

که هر جامه که پوشد، تار چندی از کفن دارد

ندارد مومیایی سود، پیر ناتوانی را

که در هر عضو همچون زلف خوبان صد شکن دارد

چنان هنگامه ی رسوایی از عشق بتان گرم است

که از دامان ناصح آتش من بادزن دارد

سلیم از ناخن حسرت مبادا دست من خالی

که هرکس تیشه ای در کار خود چون کوهکن دارد