گنجور

 
خیالی بخارایی

اگرچه دل نصیب از چشم شوخت مکر و فن دارد

دهان و ابرویت پیوسته باری نقش من دارد

دلم را عاقبت از شمع رخسار تو روشن شد

که خطّت هرچه دارد جمله بر وجه حَسَن دارد

شنیدم با دهان تو ز تنگی لاف زد پسته

بگو آن بی ادب را تا زبان را در دهن دارد

چه آب روی از این بهتر شهید عشق را فردا

که از خاک سر کوی تو گَردی بر کفن دارد

خیالی را کجا باشد خیال خواب، چون هر شب

ز سودای خط و خالت شرر در پیرهن دارد