گنجور

 
سلیم تهرانی

زاهد امشب تا سحر با ما شراب ناب زد

ساغری هر دم به طاق ابروی محراب زد

آنکه از عقل است جایش بر سر مسند، چرا

تکیه چون دیوانه بر خاکستر سنجاب زد؟

خاک بادا بر سرش، نام قناعت گر برد

چون صدف آن کس که نان خشک خود بر آب زد

همچو جام مجلس مستان سرم در گردش است

کشتی ام از بس ز شادی چرخ در گرداب زد

شد بهشت و جوی شیر او را درین عالم نصیب

در خیابان چمن، می هرکه در مهتاب زد

در غمت روزی که افکندم دو عالم را ز چشم

بار اول پشت پا مژگان من بر خواب زد

تیغ او پیش از اجل می سازدم از غم خلاص

راه پل دور است، می باید مرا بر آب زد

بس که شب بگریستم دور از گل آن رو سلیم

هر که صبحم بر سر آمد، غوطه در خوناب زد