گنجور

 
سلیم تهرانی

از دل گله ی ما ره اظهار نداند

عاشق بود آن طفل که گفتار نداند

تعلیم ازان گیر که گفتار نداند

شاگرد کسی باش که بسیار نداند

آن خسته دلانیم که ویرانی ما را

همسایه ی دیوار به دیوار نداند

در عشق، کسی را خبر از راز دلم نیست

آتش به سرم سوزد و دستار نداند

رحم است به حیرانی آن کز چمن وصل

چون سرو به پا خیزد و رفتار نداند

با یار سلیم این همه اظهار وفا چیست

عیب گهر آن به که خریدار نداند