گنجور

 
خواجوی کرمانی

سرّیست مرا با تو که اغیار نداند

کاسرار می عشق تو هشیار نداند

در دایره‌ی عشق هر آن‌کس که نهد پای

از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند

گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ

باز از سر مستی ره گلزار نداند

هر کس که گرفتار نگردد به کمندی

در قید غمت حال گرفتار ندارند

تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز

قدر لب شیرین شکر بار نداند

هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار

حال من دلخسته‌ی بیمار نداند

چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت

کان هندوی دل دزد سیه کار نداند

ای باد صبا حال من ار زانک توانی

با یار چنان گوی که اغیار نداند

خواجو که درین واقعه بیچاره فروماند

عیبش مکن ار چاره‌ی این‌کار نداند