گنجور

 
غالب دهلوی

نادان صنم من روش کار نداند

بر هر که کند رحم سر از بار نداند

بی دشنه و خنجر نبود معتقد زخم

دلهای عزیزان به غم افگار نداند

بر تشنه لب بادیه سوزد دلش از مهر

اندوه جگر تشنه دیدار نداند

گویم سخن از رنج و به راحت کندش طرح

روز سیه از سایه دیوار نداند

دل را به غم آتشکده راز نسنجد

دم را به تف ناله شرربار نداند

عنوان هواداری احباب نبیند

پایان هوسناکی اغیار نداند

دشوار بود مردن و دشوارتر از مرگ

آنست که من میرم و دشوار نداند

دانم که ندانست و ندانم که غم من

خود کمتر از آنست که بسیار نداند

از ناکسی خویش چه مقدار عزیزم

در عربده خوارم کند و خوار نداند

گردم سر آوازه آزادگی خویش

صد ره نهدم بند و گرفتار نداند

فصلی ز دل آشوبی درمان بسرایید

تا چند به خود پیچم و غمخوار نداند

پیمانه بر آن رند حرام ست که غالب

در بیخودی اندازه گفتار نداند