گنجور

 
سلیم تهرانی

عشق دل‌ها را به آن زلف چو سنبل می‌دهد

زلف چون دلگیر می‌گردد، به کاکل می‌دهد

گل شکفت و در چمن بازار سودا گرم شد

باغبان ساغر ز ما می‌گیرد و گل می‌دهد

همچو مستان هر نفس جامی ز روی دوستی

گل ز گل می‌گیرد و بلبل به بلبل می‌دهد

عشق گوید با تو دارم کارها در وقت مرگ

موج دریا وعده ما را بر سر پل می‌دهد

صورت چین است پنداری نگار ما سلیم

هر نگاه گرم او یاد از تغافل می‌دهد

 
 
 
صائب تبریزی

غنچهٔ این باغ بوی پارهٔ دل می‌دهد

شاخ گل یادی ز دست و تیغ قاتل می‌دهد

کم نگردد فیض حسن از پرده‌داری‌های شرم

شمع در فانوس نور خود به محفل می‌دهد

حاصل زهد ریایی جز کف افسوس نیست

[...]

جویای تبریزی

پیچ و خم مو را چو آن مشکین سلاسل می‌دهد

داد بی‌تابی دلم چون مرغ بسمل می‌دهد

محرم لب گشت پیغام دل از سعی زبان

هرچه آرد موج از دریا به ساحل می‌دهد

کامیابست آنکه می‌بندد کمر بر مطلبی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه