گنجور

 
سلیم تهرانی

آن کس که ز آسوده دلی رنگ برآرد

گر شیشه گذارد به بغل، سنگ برآرد

نقصان ز نم اشک نباشد دل ما را

از آب خود آیینه کجا زنگ برآرد؟

چون لاله، سیه خانه شود چشمه ی آتش

زان آه که مجنون ز دل تنگ برآرد

فریاد ز محرومی بلبل که رخ او

نگذاشت که یک گل به چمن رنگ برآرد

مشکل که کسی زنده بماند به دو عالم

مژگان تو چون تیغ پی جنگ برآرد

آسان نتوان برد سلیم از کف ما دل

دیوانه نخواهد ز بغل سنگ برآرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode