گنجور

 
سلیم تهرانی

با وجود صد هنر، لافم ز شعر دلکش است

خامه در دست هنرور، تیر روی ترکش است

روزی کس کی خورد هرگز کسی، زان چوب را

آب نتواند فرو بردن که رزق آتش است

در چمن ترسم رود آخر به تاراج خزان

آنچه اسباب تعلق غنچه را در مفرش است

نفس را تحریک نتوان کرد در لهو و لعب

تازیانه آفتی باشد چو توسن سرکش است

قسمت ما نیست آبی در جهان، ورنه سلیم

آنچه بسیار است در غمخانه ی ما، آتش است