گنجور

 
ناصر بخارایی

می کمیت باد پای تند و تیز و سرکش است

ماه نعل تیزرو مانند آب و آتش است

خال رز را گر نه از خون سیاووش است آب

باده مرد افکن جرا گردید، گویی سرکش است

روز و شب بی جام می‌دارم خمار و درد سر

ای خوشا رندی که او با شاهد و می سرخوش است

من دمادم میخورم خون دل از دست قدح

زانکه او لب بر لب نوشین بتان مهوش است

می‌شوم فراش کوی می فروشان از مژه

آستان دیر بالین، نطع خاکم مفرش است

همچو ترکش شد ز تیر چشم ساقی سینه‌ام

من چو قربان گشته‌ام اکنون چه جای ترکش است

همچو ناصر جان شیرین را به تلخی می‌دهد

هر که مانند قدح صافی دل و دُردی‌کش است