گرمی گریه به سودای تو دامانم سوخت
همچو صبح از اثر داغ، گریبانم سوخت
هیچ جایی اثری نیست ز خاکستر من
آتش عشق تو از بس که پریشانم سوخت
کیست این شعله ی بی باک ندانم، کآمد
آنچنان در نظرم گرم که مژگانم سوخت
از سموم چمن عشق چو شاخ سنبل
استخوان ها همه در پیکر عریانم سوخت
کم ز پروانه نیم، لیک ندیدم هرگز
آن قدر گرمی ازان شمع که بتوانم سوخت
قاتلم را نشناسند درین بزم، که عشق
همچو پروانه به شب های چراغانم سوخت
سبزه ی دامن جویم، ولی از شوق سلیم
حسرت تشنگی ریگ بیابانم سوخت