گنجور

 
سلیم تهرانی

از بس که تلخکام ازین ناتوان گذشت

آخر همای تیر تو از استخوان گذشت

پایم ز کوی او چه عجب گر بریده شد

تا کی به روی شیشه ی دل ها توان گذشت؟

گفتم حذر ز ناله ی من کن، فلک نکرد

اکنون دگر چه سود که تیر از کمان گذشت

امشب ز شیونی که کشیدند بلبلان

پنداشتم به باغ مگر باغبان گذشت

از بس که خورد خون شهیدان عشق را

کار زمین کوی تو از آسمان گذشت

از شغل عشق نیست سر کفر و دین مرا

دیگر سلیم کار من از این و آن گذشت