گنجور

 
سلیم تهرانی

مرا کی از سبوی می گزیر است

که در روز خمارم دستگیر است

به نامه چون نویسم راز دل را

حدیثم شعله و کاغذ حریر است

دل دیوانه ای در بند دارم

نفس در سینه ام زنجیر شیر است

ز سودای دلم او را زیان نیست

ندانم از چه زلفش شانه گیر است

غنی خوشدل شود از مرگ محتاج

چو میرد تشنه ای، عید غدیر است

سلیم انفاس او تأثیر دارد

نسیم صبح، فرزند دو پیر است