گنجور

 
سلیم تهرانی

شمع از هوای وصلت، در حالت هلاک است

گل تا شنیده بویت، از شوق سینه چاک است

شستم غبار خود را با گریه از دل خلق

در عشق او حسابم با کاینات پاک است

از بس که بی رخ او چشمم غبار دارد

چون دانه های سبحه، اشکم تمام خاک است!

تا چند بخیه بتوان بر زخم های خود زد؟

چون موج سینه ام را چاک از قفای چاک است

دل را سلیم بی قدر در عاشقی، وفا کرد

کم قیمت است آری جنسی که عیب ناک است