گنجور

 
سلیم تهرانی

بنای توبه ز ابر بهار در خلل است

می دوآتشه عمر دوباره را بدل است

ز شام تا دم صبح است وقت می خوردن

میان روز، بط می خروس بی محل است

کجاست ساغر می تا مرا کند بلبل

برای مرغ چمن، گل سفینه ی غزل است

به سوی دیر و حرم خضر گو دلیل مباش

مرا که همچو کمان این دو خانه در بغل است

ز نفس خود مشو ایمن، که اعتمادی نیست

به خانه زادی آن توسنی که بدعمل است

کرم ز غیرت هم می کنند اهل جهان

که رعشه سلسله جنبان پنجه های شل است

کدام راز که از دل نمی شود معلوم

کتابخانه ی صاحبدلان چو گل بغل است

چو احتیاج عصا شد، مشو ز خود غافل

ستون بنای کهن را علامت خلل است

به اقتضای قضا، کار خویش را بگذار

که «سعی بیهده پاپوش می درد» مثل است

سلیم پیش اجل برد شکوه ی هجران

خبر نداشت که او خود مصاحب اجل است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode