گنجور

 
سلیم تهرانی

از سایه ی تو سبز سر خاک من بس است

لوح مزار فاخته، سرو چمن بس است

شیرین! ز غیرت شکر این پیچ و تاب چیست

پرویز گو مباش، ترا کوهکن بس است

میلم دگر به حسن سیاه و سفید نیست

شوق بنفشه و هوس یاسمن بس است

خلوت چه احتیاج بود عزلت مرا؟

فانوس وار، خلوت من پیرهن بس است

در غربت از وجود خود آزار می کشیم

ما را همین نمونه ز خاک وطن بس است

بیگانه باش گو همه عالم به من سلیم

چون خامه آشنایی من با سخن بس است