گنجور

 
سلیم تهرانی

از سایه ی تو سبز سر خاک من بس است

لوح مزار فاخته، سرو چمن بس است

شیرین! ز غیرت شکر این پیچ و تاب چیست

پرویز گو مباش، ترا کوهکن بس است

میلم دگر به حسن سیاه و سفید نیست

شوق بنفشه و هوس یاسمن بس است

خلوت چه احتیاج بود عزلت مرا؟

فانوس وار، خلوت من پیرهن بس است

در غربت از وجود خود آزار می کشیم

ما را همین نمونه ز خاک وطن بس است

بیگانه باش گو همه عالم به من سلیم

چون خامه آشنایی من با سخن بس است

 
 
 
اهلی شیرازی

جان دادن از وفا هنر کوهکن بس است

حاجت بقصه نیست همین یکسخن بس است

ساقی رواج مدرسه و خانقه شکست

درصد هزار بتکده یک بت شکن بس است

تا زنده ام پلاس سگت پیرهن کنم

[...]

صائب تبریزی

صبح امید من نفس سرد من بس است

چشم سفید، روزن بیت الحزن بس است

دستم غبار دامن پاکان نمی شود

بویی مرا ز یوسف گل پیرهن بس است

تر می شود به نامه خشکی دماغ من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه