گنجور

 
جامی

خیال خال لبت تخم مزرع امل است

هوای خط تو ختم صحیفه عمل است

اگر نه رقعه قتل من آرد از تو رسول

رسول قاصد جان رقعه نامه اجل است

زکات آن لب میگون به می پرستان ده

قبول خیر محال است اگر نه در محل است

می شبانه خمار سحر نمی ارزد

خوش آن حریف که مست صبوحی ازل است

به غیر نی که شد از خود تهی نمی بینم

درین زمانه رفیقی که خالی از خلل است

حریف باده گسار و ندیم نکته گزار

صراحی می ناب و سفینه غزل است

به وصف آن گل عارض مدام جامی را

چو غنچه دفتر رنگین نهفته در بغل است