گنجور

 
صائب تبریزی

صبح امید من نفس سرد من بس است

چشم سفید، روزن بیت الحزن بس است

دستم غبار دامن پاکان نمی شود

بویی مرا ز یوسف گل پیرهن بس است

تر می شود به نامه خشکی دماغ من

برگ خزان رسیده مرا از چمن بس است

عنوان بود نمکچش مکتوب سر به مهر

زان غنچه لب وظیفه من یک سخن بس است

زان میوه ها که وعده به فردوس داده اند

ما را به نقد، نکهت سیب ذقن بس است

پروانه وار سوختن از بی مروتی است

آن را که روی گرمی ازین انجمن بس است

از شغل دلخراش تو بدنام گشت عشق

نقشی دگر بر آب زن ای کوهکن، بس است

محتاج نیستم به سپرداری کسی

جوهر دعای جوشن شمشیر من بس است

صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند

کلک سخن طراز هم آواز من بس است