گنجور

 
صائب تبریزی

صبح امید من نفس سرد من بس است

چشم سفید، روزن بیت الحزن بس است

دستم غبار دامن پاکان نمی شود

بویی مرا ز یوسف گل پیرهن بس است

تر می شود به نامه خشکی دماغ من

برگ خزان رسیده مرا از چمن بس است

عنوان بود نمکچش مکتوب سر به مهر

زان غنچه لب وظیفه من یک سخن بس است

زان میوه ها که وعده به فردوس داده اند

ما را به نقد، نکهت سیب ذقن بس است

پروانه وار سوختن از بی مروتی است

آن را که روی گرمی ازین انجمن بس است

از شغل دلخراش تو بدنام گشت عشق

نقشی دگر بر آب زن ای کوهکن، بس است

محتاج نیستم به سپرداری کسی

جوهر دعای جوشن شمشیر من بس است

صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند

کلک سخن طراز هم آواز من بس است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اهلی شیرازی

جان دادن از وفا هنر کوهکن بس است

حاجت بقصه نیست همین یکسخن بس است

ساقی رواج مدرسه و خانقه شکست

درصد هزار بتکده یک بت شکن بس است

تا زنده ام پلاس سگت پیرهن کنم

[...]

سلیم تهرانی

از سایه ی تو سبز سر خاک من بس است

لوح مزار فاخته، سرو چمن بس است

شیرین! ز غیرت شکر این پیچ و تاب چیست

پرویز گو مباش، ترا کوهکن بس است

میلم دگر به حسن سیاه و سفید نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه