گنجور

 
سلیم تهرانی

به نقش طالع ما چشم قرعه حیران است

کتاب همچو گل از فال ما پریشان است

به خط رسانده بسی عشق ما نکویان را

بیاض دیده ی ما پر ز خط خوبان است

به وادیی که من از شوق گم شدم، کعبه

سیاه خانه نشینی ازان بیابان است

هزار نامه ام از بیم غیر، قاصد را

به زیرپوست چو جلد کتاب پنهان است

محبتی که بود در میان اهل جهان

چو آشنایی دهقان و آسیابان است

خوشم که پیر خرابات خوانده فرزندم

که همچنین پدری باب ما یتیمان است

خدنگ غمزه بجز قصد اهل دل نکند

حذر که ابروی خوبان کمان شیطان است

ز بس که بی رخت افسرده است، پنداری

که اول گل ما آخر چراغان است

سلیم سرو سراسر روی هوس دارد

خیال کرده که لاهور هم صفاهان است