دل رمیده ام از خنده ی تو بیزار است
به دیده موج قدح، می گزیده را مار است
فزود زردی رخسارم از می گلگون
که باده رنگ مرا آب زعفران زار است
مسیح را نگذارد برون ز خانه ی خویش
که آفتاب ز عشقت همیشه بیمار است
به سر نمانده ز پیری مرا هوای لباس
به فرق، موی سفیدم چو شمع دستار است
ز گفتگوی لب او مپرس حال مرا
که پا پر آبله و راه در نمکزار است
دل شکسته ام از جور پاجیان خون شد
چو هند، هر نفر هند هم جگرخوار است
سلیم از بد و نیک جهان همین دانم
که هر چه هست درین کارخانه در کار است