گنجور

 
سلیم تهرانی

شوق دام زلف او دلگیر باغم کرده است

بی رخ او، صحبت گل بی دماغم کرده است

بلبل و پروانه می جوشد به هم در محفلم

عشق گویی روغن گل در چراغم کرده است

داغ دل از مستی ام افزود، گویی روزگار

لاله را افشرده و می در ایاغم کرده است

چون فتیله هیچ کس بر مدعای خود نسوخت

عیش این آتش به جان افتاده، داغم کرده است!

پیش ازین، مژگان چشم دوستان بودم سلیم

ضعف طالع این زمان موی دماغم کرده است