گنجور

 
سلیم تهرانی

بی‌تو در بزم طرب بس که دلم محزون است

ساغر می به کفم آبلهٔ پرخون است

هرکه بیند به کفش، دستهٔ گل پندارد

بس که آیینه ز عکس رخ او گلگون است

قسمت ما به جهان غیر پریشانی نیست

سرنوشت من و زلف تو به یک مضمون است

اثر عشق ز سیمای اسیران پیداست

شمع در انجمن و پرتو او بیرون است

دل آوارهٔ ما شکوه ز غربت نکند

سایهٔ خویش، سِیَه‌ْخانهٔ این مجنون است

کام عاشق چو درآید به بغل، می‌میرد

غنچه بر شاخ گل ما گره طاعون است

دل که در پای خُم افتاده سلیم از مستی

حکمتی یافته، همسایهٔ افلاطون است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode