گنجور

 
خواجوی کرمانی

زلف لیلی صفتت دام دل مجنونست

عقل بر دانه ی خال سیهت مفتونست

تا خیال لب و دندان تو در چشم منست

مردم چشم من از لعل و گهر قارونست

پیش لؤلؤی سرشکم ز حیا آب شود

درّ ناسفته که در جوف صدف مکنونست

عاقل آنست که منکر نشود مجنون را

کانک نظّاره ی لیلی نکند مجنونست

خون شد از رشک خطت نافه ی آهوی ختا

گرچه در اصل طبیعت چو ببینی خونست

عقل را که جمالت متصوّر نشود

زانک حسن تو زادراک خرد بیرونست

می پرستان اگر از جام صبوحی مستند

مستی ما همه زان چشم خوش میگونست

تا جدا مانده ام از روی تو هرگز گفتی

کان جگر خسته ی دل سوخته حالش چونست

رحمتی کن که ز شور شکرت خواجو را

سینه آتشکده و دیده ز غم جیحونست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode