گنجور

 
فضولی

هر زمان حال من از عشق تو دیگرگون است

بتو چون شرح کنم حال چه گویم چون است

غم دل سوخت مرا پیش که آرم به زبان

قصه درد درونم که ز حد بیرون است

شده از ناوک آهم دل گردون مجروح

رنگ خون است شفق نیست که بر گردون است

لب شیرین ترا چون ورق گل خوانم

کان صحیفه نه بدین خط و بدین مضمون است

دل دمی نیست که یاد لب لعلت نکند

گریه دیده پر خون ز دل محزون است

چه غم از هجر گرت هست کمالی در عشق

رخ لیلی همه جا در نظر مجنون است

خواب را کشت فضولی غم او در دیده

این که بر چهره ام از دیده روان شد خون است