گنجور

 
سلیم تهرانی

زاهد همه عمرم به می ناب گذشته ست

چون سبزه ی جو از سر من آب گذشته ست

تا دامن دل رفته مرا چاک گریبان

کارم ز رفوکاری احباب گذشته ست

هر جرعه ی آبم به گلو تیغ گذارد

تا باز چه در خاطر قصاب گذشته ست

گردید تر آن چشم چو افتاد به اشکم

چون آهوی صحرا که ز سیلاب گذشته ست

بر غیر، غم عشق تو آسان ز وصال است

این بادیه را در شب مهتاب گذشته ست

داند که به کوشش نرود کار کسی پیش

هر کس که به سروقت رسن تاب گذشته ست

بی ناله و بی اشک سلیم از غم دل نیست

عمرش به همین طور چو دولاب گذشته ست