گنجور

 
سلیم تهرانی

میان عافیت و روزگار ما جنگ است

مدار شیشهٔ ما همچو آب بر سنگ است

ز رازداری ما جمع دار خاطر را

ز گوش تا به لب ما هزار فرسنگ است

غبار، آینه ام را حصار عافیت است

غلاف خنجر ما همچو سوسن از زنگ است

به غمزه کرده چنین جای در دلم، چه عجب

اگر چو تیغ، صلاحش همیشه در جنگ است

به بوستان محبت سلیم مرغ دلم

ز شوق طرهٔ او طایر شباهنگ است