گنجور

 
سلیم تهرانی

ز بس اشک نیازم خاکسار است

شود چون خشک، در چشمم غبار است

تنم می بالد از هر زخم خوردن

به طبعم آب تیغش سازگار است

به غیر از زهر حسرت روزی ام نیست

کلید رزق من دندان مار است

همین گل نیست از شوقش پریشان

ز شبنم گریه بر مژگان خار است

سلیم آن گونه افزاید جنون را

که گویی روی او روی بهار است