گنجور

 
سلیم تهرانی

دل به یک زمزمه، چون آینه، پرداز گرفت

شمع ما روشنی از شعله ی آواز گرفت

چه عجب گر نشناسند حریفان آهنگ

نغمه بر چهره ی خود پرده ی اعجاز گرفت

می کند همچو حنا گل به کف دست خزان

هر کجا شاهد ما پرده ز رخ باز گرفت

نیک و بد هر چه بود، شهرت خود می خواهد

عیب ما دست زد و دامن غماز گرفت

مکش آزار که از قید تو ای شوخ، سلیم

نه چنان جسته که او را بتوان باز گرفت