گنجور

 
سلیم تهرانی

درین سرای پر افسوس چند باشم آه

پی سفر چو گدایان همیشه بر سر راه

نمی شود چو فلک، دور گردشم آخر

که گفته است که عمر سفر بود کوتاه؟

جهان ز شغل سفر یک دمم امان ندهد

به آن طریق که ماکوی خویش را جولاه

درین خرابه دریغا کجاست دیواری

که پشت خویش توانم بر آن نهاد چو کاه

چنین که همچو زنانم همیشه در چادر

خطاست دعوی مردی ز من درین خرگاه

تمام عمر حدیق سفر بود کارم

ز من کسی نشنیده ست یک سخن بی راه

به رهروان سر و کار است دایمم، گویی

که مشت خاک من است از زمین قافله گاه

دو گام همره من شو، چو حال من پرسی

که بشنوی چو قلم سرگذشت من در راه

ز بس که آرزوی دیدن وطن دارم

نهم برای پریدن به چشم خود پر کاه

نیافتم به غریبی یک آشنا افسوس

که تا ز حال عزیزان مرا کند آگاه

ز شوق نامه ی یاران ز خود رود یوسف

صدای بال کبوتر چو بشنود در چاه

خوش آن کسی که سفر چون کند، تواند کرد

به سوی خانه ی خود بازگشت همچو نگاه

نمی روم ز سر راه شوق، حیرانم

کدام خانه خرابم سپرده است به راه

ز طوف کعبه و بتخانه، گردش ایام

فکنده دربدرم همچو حرف در افواه

ز عمر هیچ نماند از غم زمانه مرا

که رشته می شود از خوردن گره کوتاه

فغان که پیکرم از آفتاب حادثه سوخت

به وادیی که درو نیست سایه جز در چاه

مرا چو بخت زبون است، یار من چه کند

ز آفتاب نگردیده رنگ سایه سیاه

سپهر را ز کف انگشت ماه نو افتاد

ولی ز داغ دلم ناخنش نشد کوتاه

دلا به زیر سپهر این چنین چه می جویی

به حیرتم که چه گم کرده ای درین خرگاه

فزون ز پایه ی خود، کامی از جهان مطلب

که آب رزق به ماسوره می خورد جولاه

ز ترک سر چه سخن می کنی، که می میری

اگر چو شمع برد باد از سر تو کلاه

فضای روی زمین، جای استراحت نیست

به وقت خواب، کبوتر ازان رود در چاه

به چشم پاکروان قلمرو تجرید

جهان کثیف تر است از زمین قافله گاه

عبث به تربیت من چه می کشد زحمت

زمانه را نیم از بندگان دولت خواه

حذر ز رسم نوازش، که طفل مغرورم

مرا شکستن سر بهتر از شکست کلاه

به این قدر که شب از بام خانه ام گذرد

ز تیر ناله ی من، خارپشت گردد ماه

مکن به حال من ای بخت تیره گریه، که هست

به چشم سرمه کشیده، سرشک آب سیاه

ز خاک تیره ی هندم شود چو عزم سفر

نمایدم به نظر، شکل جاده بسم الله

فغان که پیکرم از ضعف همچو سایه شده ست

به خاک تیره برابر، درین زمین سیاه

خوش آن که چون روم از ملک هند، آلوده

کشد شمال هری، دامنم به گازرگاه

عجب که پاک شود پیکرم ز آلایش

تنم ز آب شود سوده، گر چو سنگ فراه

به طوف شاه نجف رو کنم که آن راهی ست

که خضر راهنما باشد و خدا همراه

شه سریر ولایت، خلیفه ی بر حق

که مهر اوست به محشر، شفیع اهل گناه

غرض ز بیت به غیر از ظهور معنی نیست

چو معنی آمده بیرون علی ز بیت الله

ز بندگان دگر، خانه زاد ممتاز است

کسی به نسبت او نیست در حریم اله

عجب که پا به سر دیگری نهد قدرش

چنین که یافته دیوار آسمان کوتاه

نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد

گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه

زهی به سجده ی خاک درت سپهر دوتاه

نوشته سوی درت کعبه، بنده ی درگاه

تو آن شهی که به عالم یگانه ای در فقر

ازین چه شد که به دور تو صف کشید سپاه

کسی که راه به توحید برده، می داند

که هست حلقه ی هاله، کمند وحدت ماه

ز آستان تو باید اگر سرافرازی

چو ماه، نقش قدم بر فلک زند خرگاه

ز جود گنج فشانت درم تعجب کرد

ازان بود به لبش لااله الا الله

به دور شحنه ی عدل تو برق خرمن سوز

برد ز بیم سوی خاربن چو مرغ پناه

به قصد کین تون طرف کلاه هرکه شکست

همان نفس سر او را چو شمع خورد کلاه

ز شوق آن که مگر تار سبحه تو شود

کند در آب گهر، رشته همچو موج شناه

به هر دیار که تیغ تو سایه اندازد

چو پای مار کند دست فتنه را کوتاه

به دور عدل تو دهقان چو مشعل ماتم

به حکم خویش سر برق را کند پرکاه

همین به عهد تو یوسف نشد ز بند آزاد

که چون بخار برون رفت سایه هم از چاه

شها تویی که پی یاوری ترا طلبد

ز جور چوب معلم چو طفل گوید شاه

مرا که پیر خرد، کودک دبستان است

برم به غیر تو بر دیگری چگونه پناه

ز سایه ات نرود سوی آفتاب کسی

که روی او نشود هم ز آفتاب سیاه

دویی به مذهب اخلاص من ز بس کفر است

دو منزل از پی طوفت یکی کنم در راه

به خاک هند فرورفته پای من در قیر

بگیر دست مرا یا علی ولی الله

سلیم را به نجف جذبه ای عنایت کن

که شد به هند دلش چون سواد هند سیاه

همیشه تا که بود آسمان به سیر و سفر

مرا جناب حریم تو باد منزلگاه