گنجور

 
سحاب اصفهانی

با غیر ز می پر است جامت

شادیم به عیش ناتمامت

اندیشه ی مرهم ارکند دل

گو لذت زخم او حرامت

انکار قیامت ارکند کس

برخیز که بنگرد قیامت

ای مرغ دل از نخست گسترد

دامی ز وفا و کرد رامت

از بهر فریب دیگران بود

گر داشت دو روزی احترامت

آیند به شوق سنگ جورت

مرغان چمن بطرف بامت

دریاب گیاه خشک ما را

ای ابر عطا ز فیض عامت

بینی چو شتاب عمر سویم

آهسته چرا بود خرامت

آهی ز جگر کشیدم ای دل

کز چرخ کشیدم انتقامت

خط از رخ او دمید و گویا

گردید (سحاب) صبح شامت