گنجور

 
سحاب اصفهانی

کامم اگر طلب کنی یک رهم از وفا طلب

ور طلبی مرا خود مرگ من از خدا طلب

قدر فغان من بدان رونق کار خویش را

زین تن مستمند جوزین دل مبتلا طلب

دل که چنین کند مرا طالب گوهر وفا

کاش بگوید این متاع از که و از کجا طلب

گر نکنی برای من چاره ی ناله های من

بهر علاج رنج خود درد مرا دوا طلب

با تو مراست گفتمش: دعوی خونبهای دل

کرد مرا به زیر تیغ از پی خونبها طلب

عهد و وفای یار خود نیست گرت روا به کس

شاهد سست عهد جو دلبر بی وفا طلب

از لب یار چون روا گشته (سحاب) مدعا

کوری چشم مدعی بوسه به مدعا طلب